یادداشت های یه آسمونی
از خدا خواستم تا دردهایم را از من بگیرد ، خدا گفت : نه ! رها کردن کار توست ، تو باید از آن ها دست بکشی . از خدا خواستم تا کودک معلولم را درمان کند ، خدا گفت : نه ! روح او بی نقص است و تن او موقت و فناپذیر . از خدا خواستم تا شکیبایی ام بخشد ، خدا گفت : نه ! شکیبایی زاده ی رنج و سختی است ، شکیبایی بخشیدنی نیست ، به دست آوردنی است . از خدا خواستم تا خوشی و سعادت ام بخشد ، خدا گفت : نه ! من به تو نعمت و برکت داده ام ، حال با توست که سعادت را فراچنگ آوری . از خدا خواستم تا از رنج هایم بکاهد ، خدا گفت : نه ! رنج و سختی ، تو را از دنیا دورتر و دورتر و به من نزدیک تر و نزدیک تر می کند . از خدا خواستم تا روحم را تعالی بخشید ، خدا گفت : نه ! بایسته آن است که تو خود سربرآوری و ببالی اما من تو را هرس خواهم کرد تا سودمند و پرثمر شوی . من هر چیزی را که به گمانم در زندگی لذت می آفرید از خدا خواستم ، و باز خدا گفت : نه ! من به تو زندگی خواهم داد ، تا تو خود را از هر چیزی لذتی به کف آری . از خدا خواستم یاری ام دهد تا دیگران را دوست بدارم ،همان گونه که او مرا دوست دارد ، و خدا گفت : آه ، سرانجام چیزی خواستی تا من اجابت کنم !